ادامه حرفهای مامانی
خوووب سرتو درد آوردم مامانی اینم از روزی که فهمیدم جوجوی مامان و بابا اومد تو زندگیمون.تو راه خونه زنگ زدم به خاله جونی و خبرو بهش دادم گفت باید خودش به مامان جونی بگه از اینورم بابایی میگفت نه من باید از مامان جون مشتلق بگیرم هی خاله از اونور بابایی از اینور خخخخ.دیگه بابایی رو راضی کردم خاله جون خبر بده.بابایی شیرینی اومدنت برامون بستنی خربد و پیاده برگشتیم با ذوووووق زیاد.تا رسیدم خونه دیدم مامان جونی زنگ زده زنگ زدم بهش از خوشحالی داشت بال در می آورد و گریه می کرد.منم گریم گرفت هم میخندیدیم هم گریه میکردیم آخه مامان جونی و بابا جونی نوه نداشتن با اونکه دایی جون و خاله چند سال بود که ازدواج کرده بودن اما مامان جونی و بابا جونی...
نویسنده :
مامانی
15:49