حلماحلما، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

حلما همه زندگیمون

ادامه حرفهای مامانی

خوووب سرتو درد آوردم مامانی اینم از روزی که فهمیدم جوجوی مامان و بابا اومد تو زندگیمون.تو راه خونه زنگ زدم به خاله جونی و خبرو بهش دادم گفت باید خودش به مامان جونی بگه از اینورم بابایی میگفت نه من باید از مامان جون مشتلق بگیرم هی خاله از اونور بابایی از اینور خخخخ.دیگه  بابایی رو راضی کردم خاله جون خبر بده.بابایی شیرینی اومدنت برامون بستنی خربد و پیاده برگشتیم با ذوووووق زیاد.تا رسیدم خونه دیدم مامان جونی زنگ زده زنگ زدم بهش از خوشحالی داشت بال در می آورد و گریه می کرد.منم گریم گرفت هم میخندیدیم هم گریه میکردیم آخه مامان جونی  و بابا جونی نوه نداشتن با اونکه دایی جون و خاله چند سال بود که ازدواج کرده بودن اما مامان جونی و بابا جونی...
28 مهر 1393

حرفهای مامانی با جیگملش

به نام خدا سلام عزبزم.امروز بابایی برات وبلاگ درست کرد و من اومدم برات بنویسم تا وقتی بزرگ شدی و یه آقا پسر با شخصیت و یا یه گل دختر خانم شدی بخونی و بدونی تا بزرگ شدی چه اتفاقاتی افتاده. نمیدونم از کجا بگم و از کجا شروع کنم شاید بهتر باشه از خودم و بابایی بگم. من و بابایی در تاریخ 16مرداد سال ۸۸ باهم عقد کردیم و ۳۰آبان ۸۹ عروسی کردیم و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم.زندگی خوبی داشتیم و داریم خداروشکر  با همه خوبیها و بدیهاش بالا و پاییناش گذشت و وقتی من و بابایی دیدیم که دیگه واقعا همدیگه رو دوست داریم و نمیتونیم بدون هم باشیم تصمیم گرفتیم سه نفر بشیم چون من و بابایی شدیدا عاشق بچه بودیم و هستیم. تا اینکه روزی که فهمیدم عزیز ...
28 مهر 1393
1